Once upon a time, there was a poor orphan boy called Dick Wittington. The people in his village believed that The streets of London were paved with gold. So Dick decided to travel there and become a rich man.
روزی روزگاری ، پسر فقیر و یتیمی بود که دیک ویتینگتن نام داشت. مردم روستای دیک باور داشتند که خیابانهای شهر لندن با طلا سنگ فرش شده است. از این رو دیک تصمیم گرفت به لندن مسافرت کند و مرد ثروتمندی شود.
When Dick arrived to London , There were no streets of gold. He was tired and hungry. So he tried to find a job and did it. now, Dick had been a servant in a big house that belonged to a rich businessman.
زمانیکه دیک به لندن رسید، خبری از خیابانهای فرش شده از طلا نبود. او خسته و گرسنه بود. پس تلاش کرد تا کاری پیدا کند و موفق شد. دیک خدمتکار خانه بزرگی شده بود که متعلق به تاجر ثروتمندی بود.
Now, the boy had enough to eat and at night he could sleep by the fire. Day after day, the man in the story struggled a lot and finally could got his boss's attention.
حالا او غذای کافی برای خوردن و جای گرم برای خوابیدن داشت. روزها پشت سر هم گذشت و مرد داستان ما - دیک - تلاش زیادی کرد تا بالاخره توانست نظر رئیسش را جلب کند.
Dick had been promoted to his boss's assistant, so he worked hard and learned everything he could. Eventually, he married the businessman's daughter and started a very successful business of his town.And, yes, he did become Mayor of London.
دیک به دستیار رئیسش ارتقاء پیدا کرده بود بنابراین سخت تلاش کرد و هر چیزی را که می توانست یاد گرفت . سرانجام با دختر مرد تاجر ازدواج کرد و تجارت موفقی را در شهر آغاز کرد. و، دیک در نهایت شهردار لندن شد.